دوستت دارم که...

دوستت دارم که...

 

چنین

 

دیوانه‌وار و  نجوا کنان

 

                 شباهنگام به سوی تو  آمدم

 

-  که دوستت دارم -

 

و تا فراموشم  نتوانی کرد

 

                           روانت را با خود بردم

 

با من است

          روان تو

                 هم اکنون

                   برای من است

                                به تمامی

در  خوشی‌ها

        

و

 

ناخوشی‌ها

 

و

 

هیچ فرشته‌ای

 

              نخواهد توانست

 

                  تو را از

 

عشق سرکش و سوزان من

رهایی بخشد       

 

دوستت دارم که... شعری از هرمان هسه (آلمانی)

       

Weil ich dich liebe                     

Weil ich dich liebe, bin ich des Nachts
So wild und flüsternd zu dir gekommen,
Und dass du mich nimmer vergessen kannst,
Hab ich deine Seele mitgenommen.
 
Sie ist nun bei mir und gehört mir ganz
Im Guten und auch im Bösen;
Von meiner wilden, brennenden Liebe
Kann dich kein Engel erlösen.

 

Von Hermann Hesse

 

دوری

هنوز ترکت نکرده

در من می‌آیی، بلورین،
لرزان،
یا ناراحت، از زخمی که بر توزده‌ام
یا سرشار از عشقی که به تو دارم،
چون زمانی که چشم می‌بندی بر
هدیه‌ی زندگی که بی‌درنگ به تو بخشیده ام.

عشق من،
ما همدیگر را تشنه یافتیم
و سرکشیدیم هر آن‌چه که آب بود و خون،
ما همدیگر را گرسنه یافتیم
و یکدیگر را به دندان کشیدیم،
آن‌گونه که آتش می‌کند
و زخم بر تن‌مان می‌گذارد.

اما در انتظار من بمان،
شیرینی خود را برایم نگهدار.
من نیز به تو
گل سرخی خواهم داد.



پابلو نرودا، هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه!، ترجمه‌ی احمد پوری، نشر چشمه

اگر مرا فراموش کنی

میخواهم یک چیز را بدانی

میدانی که چگونه است
اگر من به ماه بلورین برشاخه سرخ پائیز دیرپا نگاه کنم
اگر برخاکستر نا سودنی درکنار آتش
یا برپیکر چروکیده هیزم
دست بسایم
هرچیزی مرا بسوی تو میکشد
گویا که هرچه هست
عطرها
نور
فلزات
قایق های کوچکی هستند
که مرا بسوی جزایز تو که درانتظارمن اند میکشانند
و اینک اگر ذره به ذره
تو از دوست داشتن من دست برداری
من نیز ذره ذره دوست داشتن ترا ترک خواهم کرد
اگر ناگهان فراموشم کنی
به جستجویم نیا
زیرا که من نیز درآن هنگام

فراموشت کرده ام
اگر تو
وزیدن پرچم هایی را که درزندگی من
میگذرند
دیوانه وار و طولانی بدانی
و تصمیم بگیری که مرا درساحل قلبی که درآن ریشه کرده ام
ترک کنی
بیاد داشته باش که درآنروز
و درآن ساعت
بازوانم را فرا خواهم کشید
و ریشه هایم درجستجوی سرزمینی دیگر حرکت خواهند کرد

اما اگرهرروز
هرساعت
احساس کنی که بسوی من می آیی
با شیرینی بدون جایگزین
اگر هرروز یک گل ,
درجستجوی من از لبان تو بالارود
آه عشق من ، آه عشق من
درمن همه آتشها تکرار میشوند
درمن هیچ چیزی خاموش و فراموش نمیشود
عشق من از عشق تو سیراب میشود محبوب
وتا زمانی که تو زندگی کنی
عشق من در آغوش تو خواهد بود
بی آنکه مرا ترک کند



پابلو نرودا

بانو

بانو

تورا بانو نامیده ام

بسیارند از تو بلندتر،زلالتر.

بسیارند از تو زیباتر،زیباتر.

 

اما بانو تویی.

 

از خیابان که می گذری

نگاه کسی را به دنبال نمی کشانی.

کسی تاج بلورینت را نمی بیند،

کسی بر فرش سرخ زرین زیر پایت

نگاهی نمی افکند.

و زمانی که پدیدار می شوی

تمامی رودخانه ها به نغمه در می آیند

در تن من،

زنگ ها آسمان را می لرزانند،

و سرودی جهان را پر می کند.

 

تنها تو و من،

تنها تو و من، عشق من،

به آن گوش می سپریم



پابلو نرودا

سونات 72

My love, at the shutting of this door of night

shut out your dreams: enter with your sky my eyes:
stretch out in my blood as if in a wide river.
Goodbye, goodbye, cruel clarity that was dropped
into the bag of every day of the past:
goodbye to every gleam of clocks or oranges:
welcome oh shadow, periodic friend!
In this boat, or water, or death, or life,
one more time we unite, slumbering, resurrected:
we are the marriage of the night in the blood.
I don’t know who lives or dies, sleeps or wakes,
but it is your heart that delivers,
to my chest, the gifts of the dawn.

اکنون که این در شبانه را می بندیم ،
عشق من!
همراه من بیا! به تو در توی سایه
ها ....
رویاهایت را فرو گذار!
با آسمانت به چشمانم در آ !
در خونم جاری شو ! چونان رودخانه ای وحشی!


وداع با روشنای مهیب روز
که قطره قطره در جوال گذشته می چکد!
وداع با پرتو ساعت و نارنج !
سایه! دوست گاهگاهم! خوش آمدی!!


در این کشتی
یا در میانه امواج
در مرگ
یا در حیاتی تازه
دیگر بار به هم می پیوندیم*،
خواب آلود!
و باز می خیزیم :
چونان عروسی شب در خون!

نمی دانم کیست که می زید و می میرد
می خوابد و بر می خیزد
اما این قلب توست
که همه موهبتهای غروب را در سینه ام می پراکند!



پابلو نرودا

پرچم

برخیز با من.

هیچ کس بیشتر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند.
آنجا من نیز می خواهم
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم.
اما برخیز
برخیز
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویاروی
در تارهای عنکبوتی دشمن
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند
بر ضد نگون بختی سامان یافته.
برویم
و تو، ستاره من، در کنار من
سر بر آورده از گل و خاک من
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من
با چشمان وحشی خود
پرچم من را بر خواهی افروخت.



پابلو نرودا

عشق

به خاطر تو

در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
من
از رایحه بهار زجر می کشم !



چهره ات را از یاد برده ام
دیگر دستانت را به خاطر ندارم
راستی ! چگونه لبانت مرا می نواخت ؟!



به خاطر تو
پیکره های سپید پارک را دوست دارم
پیکره های سپیدی که
نه صدایی دارند
نه چیزی می بیننند !



صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را !
چشمانت را از یاد برده ام .



با خاطرات مبهمم از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش !
می زیم
با دردی چونان زخم !
اگر بر من دست کشی
بی شک آسیبی ترمیم ناپذیر خواهیم زد !



نوازشهایت مرا در بر می گیرد
چونان چون پیچکهای بالارونده بر دیوارهای افسردگی !



من عشقت را فراموش کرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا
می بینمت !



به خاطر تو
عطر سنگین تابستان
عذابم می دهد !
به خاطر تو
دیگر بار
به جستجوی آرزوهای خفته بر می آیم :
شهابها !
سنگهای آسمانی !!


پابلو نرودا

دکتر شریعتی

اگر دروغ  رنگ داشت... هر روز شاید...

ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست

و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود.

اگر عشق ارتفاع داشت...

من زمین را زیر پای خود داشتم

و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردیُُ،

آنگاه شاید... پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی.

اگر گناه وزن داشت... هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد.

اگر دیوار نبود ...نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد

و تمام محتوای سفره سهم همه بود

 و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد.

اگر خواب حقیقت داشت...

 همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم.

اگر همه سکه داشتند... دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند

و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید...

تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند.

اگر مرگ نبود ...زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم... شاید.

اگر عشق نبود... به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟

کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟

چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود...

اگر کینه نبود ...قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند

و من با دستانی که زخم خورده توست

گیسوان بلند تو را نوازش می کردم

و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و

ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم...

شعرهایی از ساموئل بکت


کرکس

گرسنگیِ خویش را می کشد،

میان آسمان ِ

جمجمه ام در تمام آسمان و زمین

 

در هجوم به لاشه های به پشت افتاده

که دمی بعد باید برای زندگی برخیزند و گامی بردارند

 

مسخره ی پاره - تنی که شاید هنگامی به کار آید  

که از گرسنگی ِ کرکس، آسمان و زمین همچون لاشه ای شده باشند

 

 

*******

 

زنده باد مرگ تنها فصل من!

زنده باد

بنفشه های سپید و گل های داوودی

آشیانه های تازه و متروک

برگ های غرق در گل و لای ماه آوریل

و روزهای خاکستری و تگرگ- رنگ تابستانی  

 

 

*******

 

 

باریکه ای از شن ام که عمرم

چیزی میان آوار و تپه ای شنی بوده است 

باران تابستانی بر زندگیم می بارد

بر من، بر زندگیم که از من می گریزد، مرا دنبال می کند

و در روز آغازِ خود پایان خواهد یافت

 

 

ای لحظه ی گرانسنگ! تو را می بینم

در میان پرده ی لرزان مه

آنجا که دیگر نیازی به گذر از آستان های بلند و پرتکاپوی دروازه ای ندارم

و تا زمانی که تنها دری

باز و باز بسته می شود

زنده خواهم بود

 

 

 

 

*******

 

اگراین جهان نبود

 

چهره ای و پرسشی نبود، چه باید می کردم

آنجا که هستی تنها لحظه ای دوام می یابد، آنجا که هر لحظه

به خلأ و نیستی سرازیر می شود، یا شاید به قعر فراموشی ...

بی این موج ها، آنجا که سرانجام

جسم ها و سایه ها را با یکدیگر می بلعد،

 

چه باید می کردم بی این سکوت، این دره ی حسرت وناله هایی

که آکنده از خشم، تمنای یاری و عشق دارند

 

بی این آسمان

که بر فراز غبار حجم سنگین خویش قد برافراشته

چه باید می کردم؟

 

شاید مثل دیروز و امروز...

از دریچه ی زندان خود خیره می شدم

تا بنگرم آیا هنگام گمراهی و رفتن به هر بیراهه ای  

برای دوری از تمامی زندگی تنهایم؟

 

در محبسی تنگ و دلگیر

بی هیچ صدایی در هیاهوی صداهای دیگر

که با من تن به حبس سپرده ان

شعرهایی از ساموئل بکت


دوست دارم عشقم بمیرد

در گورستان باران بگیرد

و در کوچه هایی که گام برمی دارم،

ببارد

همان عشق گریانی که گمان می کرد مرا دوست دارد

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی


بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را


بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت :
اندوه چیست؟ عشق کدامست؟ غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت : این مرغ خسته جان
عمری در هوای تو از آشیان جداست


دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین، که هیچ وفا نیست با منت


تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم!
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو


بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند !
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب !
 

فریدون مشیری

تفنگت را زمین بگذار

برای شهریارِ بی‌لشکرِ کشورِ عشق

محمّدرضای شجریان

که آسمانِ حنجره‌اش

هنوز

در تصرّف قناری‌ها ست:

"تفنگت را زمین بگذار"

 

و کاش همه‌مان می‌شنیدیم و

تفنگ‌ها را

از هر نوعی که است

زمین می‌گذاشتیم!

این گونه باد!

                                    اقای علی بداغی        www.dindamal.blogfa.com

زبان آتش


تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-

به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست…

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار…


فریدون مشیری با صدای استاد محمد رضا شجریان


تو بهار را دوست می داری

 
تو بهار را دوست می داری من پاییز را زندگی تو بهار است زندگی من پاییز گونه سرخ تو سرخ گل بهاریست چشمان خسته ی من آفتاب بیرنگ پاییز اگر من گامی دیگر بردارم گامی به پیش در آستانه ی یخ زده ی زمس...
تان خواهم بود اگر تو گامی به پیش می آمدی و من گامی واپس می گذاشتم با یکدیگر به هم می رسیدیم در تابستانی گرم و مطبوع .




شاندور پتوفی