ریشه ام فریاد می زند : سرزمین من مجروح است

نفیر شکستن یکی شاخه

چنان ضجه باران

یا زنگ کلیسایی متروک

و یا قلبی

پاره پاره است .

نفیر شکستن یکی شاخه

چنان فریاد پاییزی است

شکسته در سکوت برگی

در خاطره ای خوش

از رطوبتی .

شاخه کوچک فندق

ترانه ای است در خود آگاه تنم

در خودآگاهی که در آن

ریشه ام فریاد می زند :

سرزمین من مجروح است .


 پابلو نرودا – ابدیت یک بوسه – دفتر اول


چه کسی میتواند دریا را قانع کند که عاقل باشد؟

وقتی دوباره دریا را ببینم دریا مرا دیده یا ندیده؟

 

چرا امواج از من همان را میپرسند که من از آنها میپرسم؟

 

و چرا با اینهمه اشتیاق عبث خود را بر صخره میکوبند؟

 

آیا از تکرار اعلامیه خود برای ماسه ها خسته نمیشوند؟

 

چه کسی میتواند دریا را قانع کند که عاقل باشد؟


پابلو نرودا


با نگاهی در دلم جا کرد و رفت

با نگاهی در دلم جا کرد و رفت

مشتِ احساسِ مرا وا کرد و رفت

در هزاران توی تاریکِ خیال

آذرخشی بود و غوغا کرد و رفت

با صدای ساده‌اش جوری غریب

واژه‌ها را خواند و معنا کرد و رفت

نعشِ نیمه‌جانِ مرغِ عشق را

با تحسّر رو به گل‌ها کرد و رفت

با شکوهِ شانه‌ها شوری غریب

در دلِ آیینه بر پا کرد و رفت

بارشِ ”با“ از لبش، خون در دلِ

لشکرِ ناباورِ ”تا“ کرد و رفت

چیزَکی در عمقِ احساسم... ترق!

در شگفتی ماند و حاشا کرد و رفت

آمد و در کوچه‌های بی‌کسی

گریه‌هایم را تماشا کرد و رفت

خواستم چیزی بگویم، ناگهان

پلک‌هایم را ز هم وا کرد و رفت

علی بداغی

اشعاری از استاد خوبم آقای علی بداغی

کاش می‌شد بکشم فریاد:

خورشید تویی!

می‌هراسم ز غروب.

علی بداغی 

 

 

من ایمان را

تو نان را برگزیدی

من از خویش و

تو از انسان بریدی

علی بداغی 

 

 

چه تفاوت دارد

تمامِ نگاه‌ها اگر

سنگ می‌شود؟

من

دلم برای سنگ‌ها هم

تنگ می‌شود

علی بداغی 

 

 

غلبه نمودن به قلعه‌ی قلبم

نه محاصره می‌خواهد

نه توپ و تفنگ

حتّی تلنگرِ یک سنگ

اشاره‌ی تبسمی کافی‌ست

علی بداغی 

 

 

سر مکش دیوانه‌وار

در میانِ کوچه

پرده‌ی بی‌قرار!

باد

پیغامی ندارد

جز غبار

علی بداغی 

 

 

تماشا را

اگر طاقت نداری

- که داری -

چرا در خلوتم پا می‌گذاری

علی بداغی  

 

 

سکوتِ عاشقان

از بی‌رگی نیست.

سگان را

انتظاری

جز سگی نیست.

علی بداغی

 

 

با شگفتی به تماشای گریه‌ام ننشین!

چیزی نیست

تنها

ترانه‌ای تاریک

در تلنبارِ تنهایی‌ام

ترکید

علی بداغی

 

رها گَرد از حصارِ استعاره

تلنبارِ افاعیل و اشاره

بیا بالای بامِ بی‌قراری

تماشایی ست تقطیعِ ستاره!

علی بداغ 

 

خراب از خواب می‌آید ستاره

کنارِ آب می‌آید ستاره

دلش را می‌گذارد روی ساحل

لبِ گرداب می‌آید ستاره

علی بداغی 

 

 

 

دل‌خوش نه به این جهان و آن دیگری‌ام

بی حوصله‌تر ز هرچه‌نامم‌بری‌ام

آن سوی هزارتوی تاریکِ عصب

آیینه‌نشینِ شهرِ خاکستری‌ام

علی بداغی

 

 

بوی جنگی سخت با نان می‌دهند

رفتنی دیگر به میدان می‌دهند

پرچمِ خونخواهیِ رویا به دست

چشم‌هایت بوی باران می‌دهند

علی بداغی

   

 

لحظه‌هایم همه بارانی بود

بودنم بُعدِ غزل‌خوانی بود

آخرین دست تکان‌دادنِ تو

اوّلین نقطه‌ی ویرانی بود

علی بداغی

 

 

دلی از ”هرچه بادا باد!“ دارم

خیالی خالی از فریاد دارم

کنارِ خطِ پایانِ شقایق

فقط نامِ تو را در یاد دارم

علی بداغی 

 

 

یک عمر گذشت و بی تو تاب‌آوردم

بی‌چاره دلم را به‌عذاب‌آوردم

هر بار که طفلکی هوایت را کرد

او را به خرابه‌های خواب آوردم

علی بداغی 

 

 

شعر شاید شورشی بی‌حاصل است

ترکشِ تنهایی و نعشِ دل است

یا ... نمی‌دانم ... فقط حس‌می‌کنم

بغضِ دریا در گلوی ساحل است

علی بداغی

 

 

 

ای کاش

ای کاش می‌توانستم از زیبابرینِ واژه‌ها

از روشن‌ترینشان

خورشیدِ شعری به شبِ گیسوانت بیاویزم

تا باورم کنی

استاد بزرگ وبسیار خوبم آقای  علی بداغی

Y donde entonces/ و از اکنون خواهم بود

Y donde entonces
soy porque tu eres.
Y desde entonces
eres, soy y somos.
Y por amor sere,
serds, seremos.

 

 

 

   و از اکنون خواهم بود  

    چرا که تو هستی 

    و از اکنون تو هستی

    من هستم و ما خواهیم بود

    و به یُمن ِ عشق خواهم بود

    تو خواهی بود و ما خواهیم بود

  

 

 

[...]


نبودن‌ات را به من رسان تا اعماق،

کُند و سنگین، چشمان‌ات را بپوشان،

با هستی‌ات از من بگذر،

به قلب ِ من بیندیش: که ویران است.  

 

 

پابلو نرودا

تانگوی مرد ِ بیوه

اما بیش از همه

چیزی وحشت‌ناک، وحشت‌ناک و اتاق غذاخوری متروک،

با شیشه‌ی شکسته‌ی روغن و سرکه

و سرکه راه گرفته است زیر صندلی‌ها،

نور ِ بی جنبش ِ ماه،

چیزی تاریک، و من

مقایسه با خود می‌جویم:

کسی چه می‌داند این چادری فراگرفته از دریاست

و شوراب از پارگی‌هاش می‌چکد.

اتاق غذاخوری ِ وانهاده،

با سطوح ِ بی انتها‌ی ِ دور و برش،

کارخانه‌های رفته به زیر آب،

چوبی که تنها من می‌دانم‌اش،

چرا که اندوه‌گینم و سفر می‌کنم،

و زمین را می‌شناسم، و اندوه‌گینم. 

 

 پابلو نرودا

اندوه در خانواده


با پرهای ترس‌ناک، به شب‌ها،

همراه ِ ماگنولیاها، تلگرام‌ها،

همراه ِ باد جنوبی و شرقی ِ دریا،

پرواز کنان می‌آیی.

 

زیر ِ گورها، زیر ِ خاکستر،

زیر حلزون‌های منجمد،

زیر ِ آخرین آب‌های زمین،

پرواز کنان می‌آیی 

 

 پابلو نرودا

جوسی بلیس

رنگ ِ آبی ِ عکس‌های پاره،

رنگ ِ آبی ِ گلبرگ‌ها و گردش کنار دریا،

آخرین نام که بر هفته‌ها می‌افتد

با ضربه‌ی مرگ‌بار ِ پولاد.

 

کدامین پیراهن، کدامین بهار گذشت،

کدامین دست، مدام پستان‌ها و سرها را می‌جوید؟

بخار ِ روشن زمان بی‌هوده فرود می‌آید،

فصل‌ها بی‌هوده،

دم‌های وداع که بخار فرود می‌آید بر آن،

واقعیت‌های عجول که با شمشیر به انتظارند:

یک‌باره چیزی روی می‌دهد،

چونان حمله‌ی آشفته‌ی سرخ‌پوستان،

افق از خون می‌لرزد، چیزی روی می‌دهد،

وزش باد چیزی می‌برد از میان بوته‌های گل سرخ. 

 

 

 پابلو نرودا

از سونات 51

خنده‌ات چونان خنده‌ی درخت است،

نیمه باز از شعاع ِ نور، آذرخشی سیمین

که از آسمان فرود می‌آید و چونان شمشیری

درخت را از تاج ِ آن دو نیم می‌کند. 

 

 

صد سونات عاشقانه‌ی پابلو نرودا

امشب می‌توانم غم‌انگیزترین شعرها را بنویسم

امشب می‌توانم غم‌انگیزترین شعرها را بنویسم.

دوست‌اش می‌داشتم و اونیز گاه مرا دوست می‌داشت.

 

در شب‌هایی چنین او را به آغوش می‌گرفتم.

بارها و بارها او را زیر آسمان ِ بی‌انتها بوسیده‌ام.

 

دوست‌ام می‌داشت و من نیز گاه دوست‌اش می‌داشتم.

چه‌گونه می‌توانستم چشمان درشت ِ ساکت‌اش را دوست ندارم.

 

امشب می‌توانم غم‌انگیزترین شعرها را بنویسم.

در فکر این‌که دیگر ندارم‌اش، اندوه‌گین از این‌که از دست‌اش می‌دهم. 

پابلو نرودا

.......

عزیزترینم، تو را دوست نخواهم داشت!

با در آغوش گرفتن‌ات، هستی را در آغوش می‌کشم،

ماسه، زمان، درخت ِ باران را

 

و همه چیزی می‌زید تا بگذارد زندگی کنم:

بی آن‌که به راه ِ دور روم همه چیزی را می‌توانم دید:

در تو همه چیزی می‌بینم که هستی دارد 

 

پابلو نرودا

سونات

وقتی بمیرم،به نیروی نابی برخواهم زیست

که خشم ِ تو از سستی و سرما برانگیزد،

نگاه ِ فراموش ناشدنی‌ت را بگستر بر همه جا

از صبح تا به شب بنواز با دهان ِ گیتارت.


نمی‌خواهم که خنده‌ها و گام‌هات به تردید باشند،

نمی‌خواهم که بازمانده‌ی شادم بمیرد،

بر قلب ِ من نکوب، من نخواهم بود.

در غیاب ِ من باش، چونان خانه.

 

غیاب، خانه‌ای است بس فراخ،

که از میان دیوارهاش به درون خواهی آمد

و قاب‌ها را در هوا خواهی آویخت.      

 

غیاب، خانه‌ای است بس شفاف،

که من، حتا بی‌جان، زیستن ِ تو را خواهم دید

و اگر رنج ببری، عزیزم، باز خواهم مرد. 

پابلو نرودا

با حقیقت پیمان بستم

با حقیقت پیمان بستم:
نور را به زمین باز گردانم.

آرزو کردم چون نان باشم:
هرگز از مبارزه گریز نبودم.

اکنون اینجا منم با آنچه دوست می داشتم.
با انزوایی که از دست دادم
در سایه ی آن سنگ نمی آسایم.

دریا نا آرام است، نا آرام در آرامش من. 

پابلو نرودا