شعرهایی از ساموئل بکت


کرکس

گرسنگیِ خویش را می کشد،

میان آسمان ِ

جمجمه ام در تمام آسمان و زمین

 

در هجوم به لاشه های به پشت افتاده

که دمی بعد باید برای زندگی برخیزند و گامی بردارند

 

مسخره ی پاره - تنی که شاید هنگامی به کار آید  

که از گرسنگی ِ کرکس، آسمان و زمین همچون لاشه ای شده باشند

 

 

*******

 

زنده باد مرگ تنها فصل من!

زنده باد

بنفشه های سپید و گل های داوودی

آشیانه های تازه و متروک

برگ های غرق در گل و لای ماه آوریل

و روزهای خاکستری و تگرگ- رنگ تابستانی  

 

 

*******

 

 

باریکه ای از شن ام که عمرم

چیزی میان آوار و تپه ای شنی بوده است 

باران تابستانی بر زندگیم می بارد

بر من، بر زندگیم که از من می گریزد، مرا دنبال می کند

و در روز آغازِ خود پایان خواهد یافت

 

 

ای لحظه ی گرانسنگ! تو را می بینم

در میان پرده ی لرزان مه

آنجا که دیگر نیازی به گذر از آستان های بلند و پرتکاپوی دروازه ای ندارم

و تا زمانی که تنها دری

باز و باز بسته می شود

زنده خواهم بود

 

 

 

 

*******

 

اگراین جهان نبود

 

چهره ای و پرسشی نبود، چه باید می کردم

آنجا که هستی تنها لحظه ای دوام می یابد، آنجا که هر لحظه

به خلأ و نیستی سرازیر می شود، یا شاید به قعر فراموشی ...

بی این موج ها، آنجا که سرانجام

جسم ها و سایه ها را با یکدیگر می بلعد،

 

چه باید می کردم بی این سکوت، این دره ی حسرت وناله هایی

که آکنده از خشم، تمنای یاری و عشق دارند

 

بی این آسمان

که بر فراز غبار حجم سنگین خویش قد برافراشته

چه باید می کردم؟

 

شاید مثل دیروز و امروز...

از دریچه ی زندان خود خیره می شدم

تا بنگرم آیا هنگام گمراهی و رفتن به هر بیراهه ای  

برای دوری از تمامی زندگی تنهایم؟

 

در محبسی تنگ و دلگیر

بی هیچ صدایی در هیاهوی صداهای دیگر

که با من تن به حبس سپرده ان
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد