کرکس
گرسنگیِ خویش را می کشد،
میان آسمان ِ
جمجمه ام در تمام آسمان و زمین
در هجوم به لاشه های به پشت افتاده
که دمی بعد باید برای زندگی برخیزند و گامی بردارند
مسخره ی پاره - تنی که شاید هنگامی به کار آید
که از گرسنگی ِ کرکس، آسمان و زمین همچون لاشه ای شده باشند
*******
زنده باد مرگ تنها فصل من!
زنده باد
بنفشه های سپید و گل های داوودی
آشیانه های تازه و متروک
برگ های غرق در گل و لای ماه آوریل
و روزهای خاکستری و تگرگ- رنگ تابستانی
*******
باریکه ای از شن ام که عمرم
چیزی میان آوار و تپه ای شنی بوده است
باران تابستانی بر زندگیم می بارد
بر من، بر زندگیم که از من می گریزد، مرا دنبال می کند
و در روز آغازِ خود پایان خواهد یافت
ای لحظه ی گرانسنگ! تو را می بینم
در میان پرده ی لرزان مه
آنجا که دیگر نیازی به گذر از آستان های بلند و پرتکاپوی دروازه ای ندارم
و تا زمانی که تنها دری
باز و باز بسته می شود
زنده خواهم بود
*******
اگراین جهان نبود
چهره ای و پرسشی نبود، چه باید می کردم
آنجا که هستی تنها لحظه ای دوام می یابد، آنجا که هر لحظه
به خلأ و نیستی سرازیر می شود، یا شاید به قعر فراموشی ...
بی این موج ها، آنجا که سرانجام
جسم ها و سایه ها را با یکدیگر می بلعد،
چه باید می کردم بی این سکوت، این دره ی حسرت وناله هایی
که آکنده از خشم، تمنای یاری و عشق دارند
بی این آسمان
که بر فراز غبار حجم سنگین خویش قد برافراشته
چه باید می کردم؟
شاید مثل دیروز و امروز...
از دریچه ی زندان خود خیره می شدم
تا بنگرم آیا هنگام گمراهی و رفتن به هر بیراهه ای
برای دوری از تمامی زندگی تنهایم؟
در محبسی تنگ و دلگیر
بی هیچ صدایی در هیاهوی صداهای دیگر
که با من تن به حبس سپرده ان