سفر به انتهای شب

بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی باری گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند. هر کس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان می آید، هرکدام از طرفین سعی میکنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند، ولی هر کاری که بکنند بی نتیجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه میدارند و دوباره از سر میگیرند، با ز هم سعی میکنند جایی برایش پیدا کنند. میگویند: شما دختر قشنگی هستید. و زندگی دوباره آنها را به چنگ میگیرد تا وقتی که دوباره همان حقه را سوار کنند و بگویند: شما دختر خیلی قشنگی هسید. وسط این دو ماجرا به خودت مینازی که توانسته ای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم میدانند که ابدا حقیقت ندارد و دربست و تمام و کمال نگهش داشته ای . مگر نه؟


سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین

ساده با تو حرف می زنم


ساده با تو حرف می زنم

مثل آب با درخت

مثل نور با گیاه

مثل شب نورد خسته ای با نگاه ماه


ساده با تو حرف می زنم

ناگهان مرا چرا چنین به نا کجا کشانده اند ؟

چیست این که خیره مانده ای این چنین

مات ومضطرب

درنگاه من

من نه !

این نه من !

نه نیستم !

این غریب

این غریبه ی شکسته

کیستم ؟

مادرم کجاست ؟

من کلاس چندمم ؟

دفترم

کتاب فارسی

جزوه های خط من کجاست ؟

من چرا چنین هراسناک ومضطرب

من که در کلاس جزو بچه های خوب بوده ام

ساکت وصبور

من همیشه گوش داده ام

دفتر مرا نگاه کن

بارها و بارها بی غلط نوشته ام

آب

آذر

آفتاب

مشق های من مرتب است

موی سر

و ناخنم

پس چرا چنین

این غریب

این غریبه

در حصار قاب آینه

این که شانه می کشد به موی خویش کیست ؟

شانه ، من کلاس چندمم ؟


ساده با توحرف می زنم

آن همه نگاه مهربان

آن همه درخت وپرسه وپرنده

آن همه ستاره وسلام

آن به آسمان پریدن ورسیدن و

میان موجی از ستاره پر زدن

آن خدا وشب

خواب های پرنیانی بهار

آفتاب صبح پشت بام

عطر باغچه

نردبان و ازمیان شاخه ها

تا کنار حوض سبز خانه آمدن

باز هم به ماهیان سرخ سرزدند

ناگهان چرا چنین

این همه شبان تار

بی ستاره

بی پرنده

بی بهار

این چقدر بی شمار

شاخه های آهنین که قد کشیده اند

روبه روی من

مات وگیج و گنگ

مانده ام میان آن که هست ونیست

نه نبوده

هیچ گاه

این حصار و قاب

جزبه دست های من نبوده است .


من هنوز کوچکم

این لباس را پس چرا بزرگ کرده اند ؟


این یکی دو شیشه قرص

این سه چهار قبض برق و آب

این جواب آزمایش

این غذای بی نمک

این خطوط مبهم کتاب

عینکی که مانده روی میز

این زنی که هست

مادری که نیست

این سوال های بی جواب

مال کیست ؟


ساده با تو حرف می زنم

این توقف عجیب

این همه حساب

این شتاب سرب

این حقوق

این اداره

این دروغ چیست ؟

آن مدیرنیستم ؟

این اتاق

میز

پله

حوض

این امیدهای نادرست چیست ؟


من بزرگ نیستم

شاعرم ولی

شعرهای این کتاب را

بچه های کوچه ی دوآبه گفته اند

من دلم برای بچه های کوچه ی دوآبه می تپد

من دلم برای هفت سنگ

من دلم برای زو

ماله وگولو

من دلم برای آن شب قشنگ

من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود

آن سیاهی و سکوت

چشمک ستاره های دور

من دلم برای او گرفته است .


ساده با توحرف می زنم

من دلم برای روزهای دورتر

قصه ی شبانه پدر

من دلم برای نعمت

احمد ومنیر

طاهره

من دلم برای باغ > بوشهر>

فرصت غروب

اولین ستاره

پنجمین درخت سیب

من دلم برای چشمه ای که با دلم همیشه حرف داشت

حس وحال قورباغه ها

من دلم برای تخت چوبی سه لنگه ای

چراغ گردسوز

رقص برگ وبازی نسیم

من دلم برای سفره ای که ساده بود

نان تازه ی تری

چشم های مهربان

دست های کار

من دلم برای روزهای زندگی گرفته است .


این رئیس کیست ؟

این سوئیچ

این غرور

این قباله

این کلید خانه چیست ؟


ساده با تو حرف می زنم

این پرنده ای که من کشیده ام چرا نمی پرد ؟

این ستاره سرد وکاغذی است

این درخت بی بهار مانده است

دانه های این
انار طعم مرگ می دهد

من دلم گرفته

هرچه می روم نمی رسم

رد پای دوست

کوچه باغ عشق

سایه بان زندگی کجاست ؟

من کلاس چندمم ؟

 

کودکی بهانه ی بهار را گرفته است


دخترم

نسیم

اوکه اضطراب امتحان به چهره اش نشسته است

او که تکیه می دهد به من

او چرا مرا به کوچه های کودکی نمی برد ؟


ساده با توحرف می زنم

من چقدر تشنه ام

مادرم کجاست ؟

من چگونه بی چراغ

من چگونه بی اشاره ای درست

می رسم به چشمه ای که

چاره ساز زندگی است ؟


دخترم

نسیم

روبروی من نشسته است

مات

خیره

خنده !

خواب نیستم

بوی خاطرات دور

بوی پونه

کوچه ی دوآبه

حوض سبز !

دخترم سلام می کند

مادرم کنار در

مات

خیره

خنده !

ناگهان

هر سه کودکیم

هر سه پشت میز یک کلاس

زنگ فارسی ست

باز

آب

آذر

آفتاب

این پرنده ای که من کشیده ام

این پرنده می پرد!

این پرنده آشنا ست

این پرنده در تمام مشق های من نوشته می شود

نام این پرنده مهربانی است

این پرنده بوی کوچه ی دوآبه می دهد

این پرنده خسته نیست

این پرنده با نسیم حرف می زند

چشم های این پرنده

چشم های مادرمن است

قاب ها

حصارها

شکسته است

خواب نیستم

کیف من کجاست ؟

دیر شد

به مدرسه نمی رسم....

 

 

عبدالملکیان

دیوان آهن ها و احساس

بگذار عشق ِ تو


در شعر ِ تو بگرید…


بگذار درد ِ من


در شعر ِ من بخندد …


بگذار سُرخ خواهر ِ هم‌زاد ِ زخم‌ها و لبان باد !


زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجام


پوسیده خواهد آمد چون زخم‌های ِ سُرخ


وین زخم‌های سُرخ، سرانجام


افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;


وندر لجاج ِ ظلمت ِ این تابوت


تابد به‌ناگزیر درخشان و تاب‌ناک


چشمان ِ زنده‌یی


چون زُهره‌ئی به تارک ِ تاریک ِ گرگ و میش


چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من!



شاملو