وقتی بمیرم،به نیروی نابی برخواهم زیست
که خشم ِ تو از سستی و سرما برانگیزد،
نگاه ِ فراموش ناشدنیت را بگستر بر همه جا
از صبح تا به شب بنواز با دهان ِ گیتارت.
نمیخواهم که خندهها و گامهات به تردید باشند،نمیخواهم که بازماندهی شادم بمیرد،
بر قلب ِ من نکوب، من نخواهم بود.
در غیاب ِ من باش، چونان خانه.
غیاب، خانهای است بس فراخ،
که از میان دیوارهاش به درون خواهی آمد
و قابها را در هوا خواهی آویخت.
غیاب، خانهای است بس شفاف،
که من، حتا بیجان، زیستن ِ تو را خواهم دید
و اگر رنج ببری، عزیزم، باز خواهم مرد.
پابلو نرودا