با نگاهی در دلم جا کرد و رفت
مشتِ احساسِ مرا وا کرد و رفت
در هزاران توی تاریکِ خیال
آذرخشی بود و غوغا کرد و رفت
با صدای سادهاش جوری غریب
واژهها را خواند و معنا کرد و رفت
نعشِ نیمهجانِ مرغِ عشق را
با تحسّر رو به گلها کرد و رفت
با شکوهِ شانهها شوری غریب
در دلِ آیینه بر پا کرد و رفت
بارشِ ”با“ از لبش، خون در دلِ
لشکرِ ناباورِ ”تا“ کرد و رفت
چیزَکی در عمقِ احساسم... ترق!
در شگفتی ماند و حاشا کرد و رفت
آمد و در کوچههای بیکسی
گریههایم را تماشا کرد و رفت
خواستم چیزی بگویم، ناگهان
پلکهایم را ز هم وا کرد و رفت
علی بداغی