-
Y donde entonces/ و از اکنون خواهم بود
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 16:48
Y donde entonces soy porque tu eres. Y desde entonces eres, soy y somos. Y por amor sere, serds, seremos. و از اکنون خواهم بود چرا که تو هستی و از اکنون تو هستی من هستم و ما خواهیم بود و به یُمن ِ عشق خواهم بود تو خواهی بود و ما خواهیم بود
-
[...]
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 16:46
نبودنات را به من رسان تا اعماق، کُند و سنگین، چشمانات را بپوشان، با هستیات از من بگذر، به قلب ِ من بیندیش: که ویران است. پابلو نرودا
-
تانگوی مرد ِ بیوه
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 16:44
اما بیش از همه چیزی وحشتناک، وحشتناک و اتاق غذاخوری متروک، با شیشهی شکستهی روغن و سرکه و سرکه راه گرفته است زیر صندلیها، نور ِ بی جنبش ِ ماه، چیزی تاریک، و من مقایسه با خود میجویم: کسی چه میداند این چادری فراگرفته از دریاست و شوراب از پارگیهاش میچکد. اتاق غذاخوری ِ وانهاده، با سطوح ِ بی انتهای ِ دور و برش،...
-
اندوه در خانواده
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 16:35
با پرهای ترسناک، به شبها، همراه ِ ماگنولیاها، تلگرامها، همراه ِ باد جنوبی و شرقی ِ دریا، پرواز کنان میآیی. زیر ِ گورها، زیر ِ خاکستر، زیر حلزونهای منجمد، زیر ِ آخرین آبهای زمین، پرواز کنان میآیی پابلو نرودا
-
جوسی بلیس
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 16:14
رنگ ِ آبی ِ عکسهای پاره، رنگ ِ آبی ِ گلبرگها و گردش کنار دریا، آخرین نام که بر هفتهها میافتد با ضربهی مرگبار ِ پولاد. کدامین پیراهن، کدامین بهار گذشت، کدامین دست، مدام پستانها و سرها را میجوید؟ بخار ِ روشن زمان بیهوده فرود میآید، فصلها بیهوده، دمهای وداع که بخار فرود میآید بر آن، واقعیتهای عجول که با...
-
از سونات 51
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 15:33
خندهات چونان خندهی درخت است، نیمه باز از شعاع ِ نور، آذرخشی سیمین که از آسمان فرود میآید و چونان شمشیری درخت را از تاج ِ آن دو نیم میکند. صد سونات عاشقانهی پابلو نرودا
-
امشب میتوانم غمانگیزترین شعرها را بنویسم
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 15:31
امشب میتوانم غمانگیزترین شعرها را بنویسم. دوستاش میداشتم و اونیز گاه مرا دوست میداشت. در شبهایی چنین او را به آغوش میگرفتم. بارها و بارها او را زیر آسمان ِ بیانتها بوسیدهام. دوستام میداشت و من نیز گاه دوستاش میداشتم. چهگونه میتوانستم چشمان درشت ِ ساکتاش را دوست ندارم. امشب میتوانم غمانگیزترین شعرها...
-
.......
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 15:28
عزیزترینم، تو را دوست نخواهم داشت! با در آغوش گرفتنات، هستی را در آغوش میکشم، ماسه، زمان، درخت ِ باران را و همه چیزی میزید تا بگذارد زندگی کنم: بی آنکه به راه ِ دور روم همه چیزی را میتوانم دید: در تو همه چیزی میبینم که هستی دارد پابلو نرودا
-
سونات
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 15:25
وقتی بمیرم،به نیروی نابی برخواهم زیست که خشم ِ تو از سستی و سرما برانگیزد، نگاه ِ فراموش ناشدنیت را بگستر بر همه جا از صبح تا به شب بنواز با دهان ِ گیتارت. نمیخواهم که خندهها و گامهات به تردید باشند، نمیخواهم که بازماندهی شادم بمیرد، بر قلب ِ من نکوب، من نخواهم بود. در غیاب ِ من باش، چونان خانه. غیاب، خانهای...
-
با حقیقت پیمان بستم
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 15:16
با حقیقت پیمان بستم: نور را به زمین باز گردانم. آرزو کردم چون نان باشم: هرگز از مبارزه گریز نبودم. اکنون اینجا منم با آنچه دوست می داشتم. با انزوایی که از دست دادم در سایه ی آن سنگ نمی آسایم. دریا نا آرام است، نا آرام در آرامش من. پابلو نرودا
-
به آرامی آغاز به مردن میکنی
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 14:55
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند. به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر بردهی عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی … اگر روزمرّگی را...
-
پرده افتاد
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 14:35
پرده افتاد صحنه خاموش آسمان و زمین مانده مدهوش نقش ها رنگ ها چون مه و دود رفته بر باد مانده در پرده گوش رقص خاموش فریاد پرده افتاد صحنه خاموش وز شگفتی این رنگ و نیرنگ خنده یخ بسته بر لب گریه خشکیده در چشم پرده افتاد صحنه خاموش و آن نمایش که همچون فریبنده خوابی شگفت دل از من همی برد پایان گرفت و من که بازیگر مات این...
-
باور
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 14:31
باور نمی کند دل من مرگ خویش را نه نه من این یقین را باور نمی کنم تا همدم من است نفسهای زندگی من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟ آخر چگونه این همه رویای نو نهال نگشوده گل هنوز ننشسته در بهار می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟ در من چه وعده هاست در من چه هجرهاست در من چه دستها به دعا مانده روز...
-
آرش کمانگیر
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 14:29
برف می بارد برف می بارد به روی خار و خاراسنگ کوهها خاموش دره ها دلتنگ راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟ آنک آنک کلبه ای روشن روی تپه روبروی من در گشودندم...
-
روزی ما دوباره کبوترهایمان را
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 14:04
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسانی برای هر انسانی برادری است. روزی که مردم دیگر در خانههایشان را نمیبندند. قفل افسانهای است و قلب برای زندگی بس است... روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو بخاطر آخرین حرف به دنبال سخن نگردی....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 مردادماه سال 1387 16:53
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم . تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سرگشته، روی گردابم ! تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟ تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟ تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟ تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه !...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 02:20
امروز کسی باش که واقعا آرزو داری مهربان و باگذشت ساده و شفاف پاک و خالص با انعطاف و مددرسان رنج و نگرانی را کنار بگذار به لحظات زندگی چنان ارزش بده که آرزو داری امور را از این پس همان طور به پیش بروند درک کن که با خودخواهی و خود پسندی درد جسمانی و رنج روانی را برای خود تدارک می بینی زندگی کن با مرام های واقعی چون محبت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 02:18
دوباره شروع میکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
ولنتاین روز عشق
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1384 20:27
تو ظاهرا” آدم در حقیقت اما سگ ملوس و نازی و کابوس گربه ها را سگ تو هر چه عاشق تر می شوی دریده تری دو پله پایین مجنون، سه پله بالا سگ من آدمم، نسب م می رسد به پاکی ی خاک ولی تو در وسط موج های دریا سگ لگد به بخت کج ت هر چه خورد عوض نشدی عوض نمی شود از ضرب مشت و تی پا سگ جواب نامه ی من را نوشته ای با خون که: دوره دوره ی...