برخیز با من.
هیچ کس بیشتر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند.
آنجا من نیز می خواهم
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم.
اما برخیز
برخیز
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویاروی
در تارهای عنکبوتی دشمن
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند
بر ضد نگون بختی سامان یافته.
برویم
و تو، ستاره من، در کنار من
سر بر آورده از گل و خاک من
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من
با چشمان وحشی خود
پرچم من را بر خواهی افروخت.
پابلو نرودا
به خاطر تو
در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
من
از رایحه بهار زجر می کشم !
چهره ات را از یاد برده ام
دیگر دستانت را به خاطر ندارم
راستی ! چگونه لبانت مرا می نواخت ؟!
به خاطر تو
پیکره های سپید پارک را دوست دارم
پیکره های سپیدی که
نه صدایی دارند
نه چیزی می بیننند !
صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را !
چشمانت را از یاد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش !
می زیم
با دردی چونان زخم !
اگر بر من دست کشی
بی شک آسیبی ترمیم ناپذیر خواهیم زد !
نوازشهایت مرا در بر می گیرد
چونان چون پیچکهای بالارونده بر دیوارهای افسردگی !
من عشقت را فراموش کرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا
می بینمت !
به خاطر تو
عطر سنگین تابستان
عذابم می دهد !
به خاطر تو
دیگر بار
به جستجوی آرزوهای خفته بر می آیم :
شهابها !
سنگهای آسمانی !!
پابلو نرودا
اگر دروغ رنگ داشت... هر روز شاید...
ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود.
اگر عشق ارتفاع داشت...
من زمین را زیر پای خود داشتم
و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردیُُ،
آنگاه شاید... پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی.
اگر گناه وزن داشت... هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد.
اگر دیوار نبود ...نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد
و تمام محتوای سفره سهم همه بود
و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد.
اگر خواب حقیقت داشت...
همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم.
اگر همه سکه داشتند... دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید...
تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند.
اگر مرگ نبود ...زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم... شاید.
اگر عشق نبود... به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود...
اگر کینه نبود ...قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
و من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش می کردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و
ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم...
کرکس
گرسنگیِ خویش را می کشد،
میان آسمان ِ
جمجمه ام در تمام آسمان و زمین
در هجوم به لاشه های به پشت افتاده
که دمی بعد باید برای زندگی برخیزند و گامی بردارند
مسخره ی پاره - تنی که شاید هنگامی به کار آید
که از گرسنگی ِ کرکس، آسمان و زمین همچون لاشه ای شده باشند
*******
زنده باد مرگ تنها فصل من!
زنده باد
بنفشه های سپید و گل های داوودی
آشیانه های تازه و متروک
برگ های غرق در گل و لای ماه آوریل
و روزهای خاکستری و تگرگ- رنگ تابستانی
*******
باریکه ای از شن ام که عمرم
چیزی میان آوار و تپه ای شنی بوده است
باران تابستانی بر زندگیم می بارد
بر من، بر زندگیم که از من می گریزد، مرا دنبال می کند
و در روز آغازِ خود پایان خواهد یافت
ای لحظه ی گرانسنگ! تو را می بینم
در میان پرده ی لرزان مه
آنجا که دیگر نیازی به گذر از آستان های بلند و پرتکاپوی دروازه ای ندارم
و تا زمانی که تنها دری
باز و باز بسته می شود
زنده خواهم بود
*******
اگراین جهان نبود
چهره ای و پرسشی نبود، چه باید می کردم
آنجا که هستی تنها لحظه ای دوام می یابد، آنجا که هر لحظه
به خلأ و نیستی سرازیر می شود، یا شاید به قعر فراموشی ...
بی این موج ها، آنجا که سرانجام
جسم ها و سایه ها را با یکدیگر می بلعد،
چه باید می کردم بی این سکوت، این دره ی حسرت وناله هایی
که آکنده از خشم، تمنای یاری و عشق دارند
بی این آسمان
که بر فراز غبار حجم سنگین خویش قد برافراشته
چه باید می کردم؟
شاید مثل دیروز و امروز...
از دریچه ی زندان خود خیره می شدم
تا بنگرم آیا هنگام گمراهی و رفتن به هر بیراهه ای
برای دوری از تمامی زندگی تنهایم؟
در محبسی تنگ و دلگیر
بی هیچ صدایی در هیاهوی صداهای دیگر
که با من تن به حبس سپرده اندوست دارم عشقم بمیرد
در گورستان باران بگیرد
و در کوچه هایی که گام برمی دارم،
ببارد
همان عشق گریانی که گمان می کرد مرا دوست دارد
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت :
اندوه چیست؟ عشق کدامست؟ غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت : این مرغ خسته جان
عمری در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین، که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم!
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند !
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب !
فریدون مشیری
برای شهریارِ بیلشکرِ کشورِ عشق
محمّدرضای شجریان
که آسمانِ حنجرهاش
هنوز
در تصرّف قناریها ست:
"تفنگت را زمین بگذار"
و کاش همهمان میشنیدیم و
تفنگها را
از هر نوعی که است
زمین میگذاشتیم!
این گونه باد!
اقای علی بداغی www.dindamal.blogfa.com
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست…
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار…
نفیر شکستن یکی شاخه
چنان ضجه باران
یا زنگ کلیسایی متروک
و یا قلبی
پاره پاره است .
نفیر شکستن یکی شاخه
چنان فریاد پاییزی است
شکسته در سکوت برگی
در خاطره ای خوش
از رطوبتی .
“شاخه کوچک فندق “
ترانه ای است در خود آگاه تنم
در خودآگاهی که در آن
ریشه ام فریاد می زند :
سرزمین من مجروح است .
وقتی دوباره دریا را ببینم دریا مرا دیده یا ندیده؟
چرا امواج از من همان را میپرسند که من از آنها میپرسم؟
و چرا با اینهمه اشتیاق عبث خود را بر صخره میکوبند؟
آیا از تکرار اعلامیه خود برای ماسه ها خسته نمیشوند؟
چه کسی میتواند دریا را قانع کند که عاقل باشد؟
با نگاهی در دلم جا کرد و رفت
مشتِ احساسِ مرا وا کرد و رفت
در هزاران توی تاریکِ خیال
آذرخشی بود و غوغا کرد و رفت
با صدای سادهاش جوری غریب
واژهها را خواند و معنا کرد و رفت
نعشِ نیمهجانِ مرغِ عشق را
با تحسّر رو به گلها کرد و رفت
با شکوهِ شانهها شوری غریب
در دلِ آیینه بر پا کرد و رفت
بارشِ ”با“ از لبش، خون در دلِ
لشکرِ ناباورِ ”تا“ کرد و رفت
چیزَکی در عمقِ احساسم... ترق!
در شگفتی ماند و حاشا کرد و رفت
آمد و در کوچههای بیکسی
گریههایم را تماشا کرد و رفت
خواستم چیزی بگویم، ناگهان
پلکهایم را ز هم وا کرد و رفت
علی بداغی
کاش میشد بکشم فریاد:
خورشید تویی!
میهراسم ز غروب.
علی بداغی
من ایمان را
تو نان را برگزیدی
من از خویش و
تو از انسان بریدی
علی بداغی
چه تفاوت دارد
تمامِ نگاهها اگر
سنگ میشود؟
من
دلم برای سنگها هم
تنگ میشود
علی بداغی
غلبه نمودن به قلعهی قلبم
نه محاصره میخواهد
نه توپ و تفنگ
حتّی تلنگرِ یک سنگ
اشارهی تبسمی کافیست
علی بداغی
سر مکش دیوانهوار
در میانِ کوچه
پردهی بیقرار!
باد
پیغامی ندارد
جز غبار
علی بداغی
تماشا را
اگر طاقت نداری
- که داری -
چرا در خلوتم پا میگذاری
علی بداغی
سکوتِ عاشقان
از بیرگی نیست.
سگان را
انتظاری
جز سگی نیست.
علی بداغی
با شگفتی به تماشای گریهام ننشین!
چیزی نیست
تنها
ترانهای تاریک
در تلنبارِ تنهاییام
ترکید
علی بداغی
رها گَرد از حصارِ استعاره
تلنبارِ افاعیل و اشاره
بیا بالای بامِ بیقراری
تماشایی ست تقطیعِ ستاره!
علی بداغ
خراب از خواب میآید ستاره
کنارِ آب میآید ستاره
دلش را میگذارد روی ساحل
لبِ گرداب میآید ستاره
علی بداغی
دلخوش نه به این جهان و آن دیگریام
بی حوصلهتر ز هرچهناممبریام
آن سوی هزارتوی تاریکِ عصب
آیینهنشینِ شهرِ خاکستریام
علی بداغی
بوی جنگی سخت با نان میدهند
رفتنی دیگر به میدان میدهند
پرچمِ خونخواهیِ رویا به دست
چشمهایت بوی باران میدهند
علی بداغی
لحظههایم همه بارانی بود
بودنم بُعدِ غزلخوانی بود
آخرین دست تکاندادنِ تو
اوّلین نقطهی ویرانی بود
علی بداغی
دلی از ”هرچه بادا باد!“ دارم
خیالی خالی از فریاد دارم
کنارِ خطِ پایانِ شقایق
فقط نامِ تو را در یاد دارم
علی بداغی
یک عمر گذشت و بی تو تابآوردم
بیچاره دلم را بهعذابآوردم
هر بار که طفلکی هوایت را کرد
او را به خرابههای خواب آوردم
علی بداغی
شعر شاید شورشی بیحاصل است
ترکشِ تنهایی و نعشِ دل است
یا ... نمیدانم ... فقط حسمیکنم
بغضِ دریا در گلوی ساحل است
علی بداغی
ای کاش میتوانستم از زیبابرینِ واژهها
از روشنترینشان
خورشیدِ شعری به شبِ گیسوانت بیاویزم
تا باورم کنی
استاد بزرگ وبسیار خوبم آقای علی بداغی