اعتراف


تا نهان سازم از تو بار دگر

راز این خاطر پریشان را
میکشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ، هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل ”آری" و "نه“ به لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
راز دار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم ‚ زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال


فروغ فرخزاد

نیاز به شراب نیست.

یک استکان چای هم دیوانه ام می کند :
وقتی که میزبان:
چشمان خمار تو باشند .

و چرا اینهمه دلواپس چشمان توام؟؟؟؟


من نمی دانم چیست
که چنین زار و پریشان شده ام
..... و چرا ؟؟
مژه بر هم زدنی اشک مرا می ریزد...
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!

من نمی دانم چیست...
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست ؟؟
.............. و مرا می شکند ، می سوزد..
....... و چنین زود به هم می ریزد .
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
راستی !....
نگرانی من از بابت چیست ؟؟؟
و چرا اینهمه رفتار ترا می پایم
و چرا اینهمه دلواپس چشمان توام؟؟؟؟
ریشه ی اینهمه دلتنگی چیست ؟؟؟
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
آه ....
ای مردم این دهکده ی موهومی
به همه می گویم........
اگر عاشق شده باشم روزی
خون من گردن آن دخترک مهسایی است
که در اقلیم مجازی هرشب
تا سحر
بال در بال دل نازک من می چرخــیـد.
و برای دلم افسانه ی دریا می گفت.....

خون من گردن اوست..... خون من گردن اوست ....
 

عصیان خدایی

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

 بی خبر از کوچ درد آلود انسانها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
 جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
می شود یک دم از این قالب جدا باشم
همچو فریادی بپیچم در دل دنیا
 چند روزی هم من عاصی خدا باشم
گر خدا بودم خدایا زین خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود
من به این تخت مرصع پشت می کردم
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
گر خدا بودم خدایا لحظه ای از خویش
می گسستم می گسستم دور می رفتم
روی ویران جاده های این جهان پیر
بی ردا و بی عصای نور می رفتم
وحشت از من سایه در دلها نمی افکند
عاصیان را وعده دوزخ نمی دادم
یا ره باغ ارم کوتاه می کردم
یا در این دنیا بهشتی تازه میزادم
گر خدا بودم دگر این شعله عصیان
کی مرا تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت
سینه ها را قدرت فریاد می دادم
خود درون سینه ها فریاد می کردم
 هستی من گسترش می یافت در هستی
شرمگین هر گه خدایی یاد می کردم
مشتهایم این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد
آن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت
تا که هستی در تن دیوارها می مرد
خانه می کردم میان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
مینشستم با گروه باده پیمایان
شب میان کوچه ها آواز می خواندم
شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبیر می کردم
می دریدم جامه پرهیز را بر تن
خود درون جام می تطهیر می کردم
من رها می کردم این خلق پریشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند
جرعه ای از باده هستی بیاشامند
خویش را با زینت مستی بیارایند
من نوای چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم سینه ها جایم
مسجد و میخانه این دیر ویرانه
پر خروش از ضربه های روشن پایم
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم کام بودم کام
می نهادم گاهگاهی در سرای خویش
گوش بر فریاد خلق بی نوای خویش
تا ببینم درد هاشان را دوایی هست
یا چه می خواهند آنها از خدای خویش
گر خدا بودم در سولم نام پاکم بود
این جلال از جامه های چاک چاکم بود
عشق شمشیر من و مستی کتاب من
باده خاکم بود آری باده خاکم بود
ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم
سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور
زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
زانکه نازیبد زبون را این خداییها
من کجا وزین تن خاکی جداییها
 من کجا و از جهان این قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها رهایی ها
می نشینم خیره در چشمان تاریکی
شب فرو می ریزد از روزن به بالینم
آه حتی در پس دیوارهای عرش
هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم
ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود
با تو بیگانه ست دردا ‚ ناله های من
من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی

کوری چشم تو  ‚ این شیطان خدای من

فروغ فرخزاد

مست



74

گر من ز می مغانه مستم، هستم،

گر کافر و گبر و بت پرستم، هستم،

هر طایفه‌ای بمن گمانی دارد،

من زان خودم، چنانکه هستم هستم.

 

75

می خوردن و شاد بودن آئین منست،

فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست؛

گفتم بعروس دهر: کابین تو چیست؟

گفتا: ـ دل خرم تو کابین منست.

 

76

من بی می ناب زیستن نتوانم،

بی باده، کشید بار تن نتوانم،

من بندة آن دمم که ساقی گوید:

«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.

 

77

امشب می جام یکمنی خواهم کرد،

خود را به دو جام می غنی خواهم کرد؛

اول سه طلاق عقل و دین خواهم داد،

پس دختر رز را بزنی خواهم کرد.

 

78

چون مرده شوم، خاک مرا گم سازید،

احوال مرا عبرت مردم سازید؛

خاک تن من به باده آغشته کنید،

وز کالبدم خشت سر خم سازید.

 

79

چون درگذرم به باده شوئید مرا،

تلقین ز شراب ناب گوئید مرا،

خواهید بروز حشر یابید مرا؟

از خاک در میکده جوئید مرا.

 

80

چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب

آید ز تراب، چون روم زیر تراب،

گر بر سر خاک من رسد مخموری،

از بوی شراب من شود مست و خراب.

 

81

روزی که نهال عمر من کنده شود،

واجزام ز یکدگر پراکنده شود؛

گر زانکه صراحئی کنند از گل من،

حالی که ز باده پر کنی زنده شود.

 

82

در پای اجل چو من سر افکنده شوم،

وز بیخ امید عمر برکنده شوم،

زینهار، گلم بجز صراحی نکنید،

باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.

 

83

یاران بموافقت چو دیدار کنید،

باید که ز دوست یاد بسیار کنید؛

چون بادة خوشگوار نوشید بهم،

نوبت چو بما رسد نگونسار کنید.

 

84

آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند،

در حسرت هست و نیست ناچیز شدند؛

رو با خبرا، تو آب انگور گزین،

کان بی‌خبران بغوره میویز شدند!

 

85

ای صاحب فتوی، ز تو پرکارتریم،

با اینهمه مستی، از تو هشیارتریم؛

تو خون کسان خوری و ما خون رزان،

انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟

 

86

شیخی بزنی فاحشه گفتا: مستی،

هر لحظه بدام دگری پا بستی؛

گفتا: شیخا، هر آنچه گوئی هستم،

آیا تو چنانکه می‌نمائی هستی؟

 

87

گویند که دوزخی بود عاشق و مست،

قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،

فردا باشد بهشت همچون کف دست!

 

88

گویند: بهشت و حور عین خواهد بود،

وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود؛

گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک؟

آخر نه بعاقبت همین خواهد بود؟

 

89

گویند: بهشت و حور و کوثر باشد،

جوی می و شیر و شهد و شکر باشد؛

پر کن قدح باده و بر دستم نه،

نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.

 

90

گویند بهشت عدن با حور خوش است،

من می‌گویم که: آب انگور خوش است؛

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار،

کاواز دهل برادر از دور خوش است.

 

91

کس خلد و جحیم را ندیده است ای دل

گوئی که از آن جهان رسیده است ای دل؟

امید و هراس ما بچیزی است کزان،

جز نام و نشانی نه پدید است ای دل!

 

92

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت،

از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت،

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت.

 

93

چون نیست مقام ما درین دهر مقیم،

پس بی می و معشوق خطائی است عظیم.

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم؟

چون من رفتم، جهان چه محدث چه قدیم.

 

94

چون آمدنم بمن نبد روز نخست،

وین رفتن بی‌مراد عزمیست درست،

برخیز و میان ببند ای ساقی چست،

کاندوه جهان بمی فرو خواهم شست.

 

95

چون عمر بسر رسد، چه بغداد چه بلخ،

پیمانه چو پرشد، چه شیرین و چه تلخ؛

خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،

از سلخ بغره آید، از غره بسلخ!

 

96

جز راه قلندران میخانه مپوی،

جز باده و جز سماع و جز یار مجوی؛

بر کف قدح باده و بر دوش سبوی،

می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.

 

97

ساقی غم من بلند آواز شده است،

سرمستی من برون ز اندازه شده است؛

با موی سپید سرخوشم کز می تو،

پیرانه سرم بهار دل تازه شده است.

 

98

تنگی می لعل خواهم و دیوانی،

سد رمقی باید و نصف نانی،

وانگه من و تو نشسته در ویرانی،

خوشتر بود آن ز ملکت سلطانی.

 

99

من ظاهر نیستی و هستی دانم،

من باطن هر فراز و پستی دانم؛

با اینهمه از دانش خود شرمم باد،

گر مرتبه‌ای ورای مستی دانم.

 

100

از من رمقی بسعی ساقی مانده است،

وز صحبت خلق، بی وفائی مانده است؛

از بادة دوشین قدحی بیش نماند،

از عمر ندانم که چه باقی مانده است!

هیچ است

101

ای بیخبران شکل مجسم هیچ است،

وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است.

خوش باش که در نشیمن کون و فساد،

وابستة یک دمیم و آنهم هیچ است!

 

102

دنیا دیدی و هر چه دیدی هیچ است،

وآن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،

سرتاسر آفاق دویدی هیچ است،

وآن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.

 

103

دنیا بمراد رانده گیر، آخر چه؟

وین نامة عمر خوانده گیر، آخر چه؟

گیرم که بکام دل بماندی صد سال،

صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟

 

104

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین،

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین،

نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین

اندردو جهان کرا بود زهرة این؟

 

105

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم،

فانوس خیال از او مثالی دانیم:

خورشید چراغ دان و عالم فانوس،

ما چون صوریم کاندر او گردانیم.

 

106

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست،

چون هست زهر چه هست نقصان و شکست،

انگار که هست، هر چه در عالم نیست،

پندار که نیست، هر چه در عالم هست.

 

107

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم؟ هیج،

وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ،

شمع طربم، ولی چو بنشستم، هیچ،

من جام جمم، ولی چو بشکستم، هیچ.


گویند کسان بهشت با حور خوش است ، من می گویم که آب انگور خوش است

گویند که دوزخی بود عاشق و مست، قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق ومست دوزخی خواهد بود، فرداست بهشت همچون کف دست
ای مفتی شهر از تو بیدار تریم ، با این همه مستی ز تو هشیار تریم
تو خون کسان نوشی و ما خون رزان ، انصاف بده کدام خون خوار تریم
گویند کسان بهشت با حور خوش است ، من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار ، آواز دهل شنیدن از دور خوش است
این می چه حرامی است که عالم همه زان می جوشند ، یک دسته به نابودی نامش کوشند
آنان که بر عاشقان حرامش کردند ، خود خلوت از آن پیاله ها می نوشند
آن عاشق دیوانه که این خمار مستی را ساخت ، معشوق و شراب و می پرستی را ساخت
بی شک قدحی شراب نوشید و از آن ، سر مست شد این جهان هستی را ساخت


زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه؟ ساغر و باده بود بر سر دستم به تو چه؟
تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چرا؟ من اگر گوشه ی میخانه نشستم به تو چه؟
آتش دوزخ اگر قصد ِ تو و ما بکند تو که خشکی چه به من/من که تر هستم به تو چه؟

من همان مجنون مست یاغیم، روز و شب محتاج جام باقیم
یک شب کنار زاهد و یک شب کنار ساقیم، از باده مدهوشم کنید
در خرقه پنهان میکنم، می را و کتمان میکنم، ترک ایمان میکنم
هی بشکنم پیمان و هی تجدید پیمان میکنم،ترک ایمان میکنم
از باده مدهوشم کنید، پندم ای زاهد مده
با که گویم، من نمیخوام نصیحت بشنوم، آی مردم پنبه در گوشم کنید
از باده مدهوشم کنید، دردی کشم، بار رفیقان میکشم
پر میکشم همچون همای، در آتشم ای وای و خاموشم کنید
از باده مدهوشم کنید، با که گویم، من نمیخواهم نصیحت بشنوم
آی آی آی مردم،پنبه در گوشم کنید
من همان مجنون مست یاغی ام، روز و شب محتاج جام باقی ام
یک شب کنار زاهد و یک شب کنار ساغی ام،از باده مدهوشم کنید

این چه جهانی است؟! این چه بهشتی است؟!
این چه جهانی است که نوشیدن می نا رواست!؟ این چه بهشتی است در آن خوردن گندم خطاست!؟
آی رفیق این ره انصاف نیست، این جفاست راست بگو راست بگوراست فردوس برینت کجاست!؟
راستی آنجا هم هر کس و ناکس خداست؟! راست بگو راست بگو راست فردوس برینت کجاست!؟
بر همه گویند که هشیار باش، بر در فردوس نشیند کسی، تا که به درگاه قیامت رسی
از تو بپرسد که در راه عشق، پیرو زرتشت بدی یا مسیح، دوزخ ما چشم به راه شماست
راست بگو راست بگو راست آنجا نیز، باز همین ماجراست؟! راست بگو راست بگوراست فردوس برینت کجاست!؟
اینهمه تکرار مکن می همای، کفر مگو شکوه مکن بر خدا
پای از این در که نهادی برون، در قل و زنجیر برندت بهشت
بهشت همان ناکجاست، بهشت همان ناکجاست، وای به حالت همای
وای به حالت، این سر سنگین تو از تن جداست
نه نه نه نه، توبه کنم باز، حق باشماس

سفر به انتهای شب

بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی باری گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند. هر کس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان می آید، هرکدام از طرفین سعی میکنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند، ولی هر کاری که بکنند بی نتیجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه میدارند و دوباره از سر میگیرند، با ز هم سعی میکنند جایی برایش پیدا کنند. میگویند: شما دختر قشنگی هستید. و زندگی دوباره آنها را به چنگ میگیرد تا وقتی که دوباره همان حقه را سوار کنند و بگویند: شما دختر خیلی قشنگی هسید. وسط این دو ماجرا به خودت مینازی که توانسته ای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم میدانند که ابدا حقیقت ندارد و دربست و تمام و کمال نگهش داشته ای . مگر نه؟


سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین

ساده با تو حرف می زنم


ساده با تو حرف می زنم

مثل آب با درخت

مثل نور با گیاه

مثل شب نورد خسته ای با نگاه ماه


ساده با تو حرف می زنم

ناگهان مرا چرا چنین به نا کجا کشانده اند ؟

چیست این که خیره مانده ای این چنین

مات ومضطرب

درنگاه من

من نه !

این نه من !

نه نیستم !

این غریب

این غریبه ی شکسته

کیستم ؟

مادرم کجاست ؟

من کلاس چندمم ؟

دفترم

کتاب فارسی

جزوه های خط من کجاست ؟

من چرا چنین هراسناک ومضطرب

من که در کلاس جزو بچه های خوب بوده ام

ساکت وصبور

من همیشه گوش داده ام

دفتر مرا نگاه کن

بارها و بارها بی غلط نوشته ام

آب

آذر

آفتاب

مشق های من مرتب است

موی سر

و ناخنم

پس چرا چنین

این غریب

این غریبه

در حصار قاب آینه

این که شانه می کشد به موی خویش کیست ؟

شانه ، من کلاس چندمم ؟


ساده با توحرف می زنم

آن همه نگاه مهربان

آن همه درخت وپرسه وپرنده

آن همه ستاره وسلام

آن به آسمان پریدن ورسیدن و

میان موجی از ستاره پر زدن

آن خدا وشب

خواب های پرنیانی بهار

آفتاب صبح پشت بام

عطر باغچه

نردبان و ازمیان شاخه ها

تا کنار حوض سبز خانه آمدن

باز هم به ماهیان سرخ سرزدند

ناگهان چرا چنین

این همه شبان تار

بی ستاره

بی پرنده

بی بهار

این چقدر بی شمار

شاخه های آهنین که قد کشیده اند

روبه روی من

مات وگیج و گنگ

مانده ام میان آن که هست ونیست

نه نبوده

هیچ گاه

این حصار و قاب

جزبه دست های من نبوده است .


من هنوز کوچکم

این لباس را پس چرا بزرگ کرده اند ؟


این یکی دو شیشه قرص

این سه چهار قبض برق و آب

این جواب آزمایش

این غذای بی نمک

این خطوط مبهم کتاب

عینکی که مانده روی میز

این زنی که هست

مادری که نیست

این سوال های بی جواب

مال کیست ؟


ساده با تو حرف می زنم

این توقف عجیب

این همه حساب

این شتاب سرب

این حقوق

این اداره

این دروغ چیست ؟

آن مدیرنیستم ؟

این اتاق

میز

پله

حوض

این امیدهای نادرست چیست ؟


من بزرگ نیستم

شاعرم ولی

شعرهای این کتاب را

بچه های کوچه ی دوآبه گفته اند

من دلم برای بچه های کوچه ی دوآبه می تپد

من دلم برای هفت سنگ

من دلم برای زو

ماله وگولو

من دلم برای آن شب قشنگ

من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود

آن سیاهی و سکوت

چشمک ستاره های دور

من دلم برای او گرفته است .


ساده با توحرف می زنم

من دلم برای روزهای دورتر

قصه ی شبانه پدر

من دلم برای نعمت

احمد ومنیر

طاهره

من دلم برای باغ > بوشهر>

فرصت غروب

اولین ستاره

پنجمین درخت سیب

من دلم برای چشمه ای که با دلم همیشه حرف داشت

حس وحال قورباغه ها

من دلم برای تخت چوبی سه لنگه ای

چراغ گردسوز

رقص برگ وبازی نسیم

من دلم برای سفره ای که ساده بود

نان تازه ی تری

چشم های مهربان

دست های کار

من دلم برای روزهای زندگی گرفته است .


این رئیس کیست ؟

این سوئیچ

این غرور

این قباله

این کلید خانه چیست ؟


ساده با تو حرف می زنم

این پرنده ای که من کشیده ام چرا نمی پرد ؟

این ستاره سرد وکاغذی است

این درخت بی بهار مانده است

دانه های این
انار طعم مرگ می دهد

من دلم گرفته

هرچه می روم نمی رسم

رد پای دوست

کوچه باغ عشق

سایه بان زندگی کجاست ؟

من کلاس چندمم ؟

 

کودکی بهانه ی بهار را گرفته است


دخترم

نسیم

اوکه اضطراب امتحان به چهره اش نشسته است

او که تکیه می دهد به من

او چرا مرا به کوچه های کودکی نمی برد ؟


ساده با توحرف می زنم

من چقدر تشنه ام

مادرم کجاست ؟

من چگونه بی چراغ

من چگونه بی اشاره ای درست

می رسم به چشمه ای که

چاره ساز زندگی است ؟


دخترم

نسیم

روبروی من نشسته است

مات

خیره

خنده !

خواب نیستم

بوی خاطرات دور

بوی پونه

کوچه ی دوآبه

حوض سبز !

دخترم سلام می کند

مادرم کنار در

مات

خیره

خنده !

ناگهان

هر سه کودکیم

هر سه پشت میز یک کلاس

زنگ فارسی ست

باز

آب

آذر

آفتاب

این پرنده ای که من کشیده ام

این پرنده می پرد!

این پرنده آشنا ست

این پرنده در تمام مشق های من نوشته می شود

نام این پرنده مهربانی است

این پرنده بوی کوچه ی دوآبه می دهد

این پرنده خسته نیست

این پرنده با نسیم حرف می زند

چشم های این پرنده

چشم های مادرمن است

قاب ها

حصارها

شکسته است

خواب نیستم

کیف من کجاست ؟

دیر شد

به مدرسه نمی رسم....

 

 

عبدالملکیان

دیوان آهن ها و احساس

بگذار عشق ِ تو


در شعر ِ تو بگرید…


بگذار درد ِ من


در شعر ِ من بخندد …


بگذار سُرخ خواهر ِ هم‌زاد ِ زخم‌ها و لبان باد !


زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجام


پوسیده خواهد آمد چون زخم‌های ِ سُرخ


وین زخم‌های سُرخ، سرانجام


افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;


وندر لجاج ِ ظلمت ِ این تابوت


تابد به‌ناگزیر درخشان و تاب‌ناک


چشمان ِ زنده‌یی


چون زُهره‌ئی به تارک ِ تاریک ِ گرگ و میش


چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من!



شاملو

دوستت دارم که...

دوستت دارم که...

 

چنین

 

دیوانه‌وار و  نجوا کنان

 

                 شباهنگام به سوی تو  آمدم

 

-  که دوستت دارم -

 

و تا فراموشم  نتوانی کرد

 

                           روانت را با خود بردم

 

با من است

          روان تو

                 هم اکنون

                   برای من است

                                به تمامی

در  خوشی‌ها

        

و

 

ناخوشی‌ها

 

و

 

هیچ فرشته‌ای

 

              نخواهد توانست

 

                  تو را از

 

عشق سرکش و سوزان من

رهایی بخشد       

 

دوستت دارم که... شعری از هرمان هسه (آلمانی)

       

Weil ich dich liebe                     

Weil ich dich liebe, bin ich des Nachts
So wild und flüsternd zu dir gekommen,
Und dass du mich nimmer vergessen kannst,
Hab ich deine Seele mitgenommen.
 
Sie ist nun bei mir und gehört mir ganz
Im Guten und auch im Bösen;
Von meiner wilden, brennenden Liebe
Kann dich kein Engel erlösen.

 

Von Hermann Hesse

 

دوری

هنوز ترکت نکرده

در من می‌آیی، بلورین،
لرزان،
یا ناراحت، از زخمی که بر توزده‌ام
یا سرشار از عشقی که به تو دارم،
چون زمانی که چشم می‌بندی بر
هدیه‌ی زندگی که بی‌درنگ به تو بخشیده ام.

عشق من،
ما همدیگر را تشنه یافتیم
و سرکشیدیم هر آن‌چه که آب بود و خون،
ما همدیگر را گرسنه یافتیم
و یکدیگر را به دندان کشیدیم،
آن‌گونه که آتش می‌کند
و زخم بر تن‌مان می‌گذارد.

اما در انتظار من بمان،
شیرینی خود را برایم نگهدار.
من نیز به تو
گل سرخی خواهم داد.



پابلو نرودا، هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه!، ترجمه‌ی احمد پوری، نشر چشمه

اگر مرا فراموش کنی

میخواهم یک چیز را بدانی

میدانی که چگونه است
اگر من به ماه بلورین برشاخه سرخ پائیز دیرپا نگاه کنم
اگر برخاکستر نا سودنی درکنار آتش
یا برپیکر چروکیده هیزم
دست بسایم
هرچیزی مرا بسوی تو میکشد
گویا که هرچه هست
عطرها
نور
فلزات
قایق های کوچکی هستند
که مرا بسوی جزایز تو که درانتظارمن اند میکشانند
و اینک اگر ذره به ذره
تو از دوست داشتن من دست برداری
من نیز ذره ذره دوست داشتن ترا ترک خواهم کرد
اگر ناگهان فراموشم کنی
به جستجویم نیا
زیرا که من نیز درآن هنگام

فراموشت کرده ام
اگر تو
وزیدن پرچم هایی را که درزندگی من
میگذرند
دیوانه وار و طولانی بدانی
و تصمیم بگیری که مرا درساحل قلبی که درآن ریشه کرده ام
ترک کنی
بیاد داشته باش که درآنروز
و درآن ساعت
بازوانم را فرا خواهم کشید
و ریشه هایم درجستجوی سرزمینی دیگر حرکت خواهند کرد

اما اگرهرروز
هرساعت
احساس کنی که بسوی من می آیی
با شیرینی بدون جایگزین
اگر هرروز یک گل ,
درجستجوی من از لبان تو بالارود
آه عشق من ، آه عشق من
درمن همه آتشها تکرار میشوند
درمن هیچ چیزی خاموش و فراموش نمیشود
عشق من از عشق تو سیراب میشود محبوب
وتا زمانی که تو زندگی کنی
عشق من در آغوش تو خواهد بود
بی آنکه مرا ترک کند



پابلو نرودا

بانو

بانو

تورا بانو نامیده ام

بسیارند از تو بلندتر،زلالتر.

بسیارند از تو زیباتر،زیباتر.

 

اما بانو تویی.

 

از خیابان که می گذری

نگاه کسی را به دنبال نمی کشانی.

کسی تاج بلورینت را نمی بیند،

کسی بر فرش سرخ زرین زیر پایت

نگاهی نمی افکند.

و زمانی که پدیدار می شوی

تمامی رودخانه ها به نغمه در می آیند

در تن من،

زنگ ها آسمان را می لرزانند،

و سرودی جهان را پر می کند.

 

تنها تو و من،

تنها تو و من، عشق من،

به آن گوش می سپریم



پابلو نرودا

سونات 72

My love, at the shutting of this door of night

shut out your dreams: enter with your sky my eyes:
stretch out in my blood as if in a wide river.
Goodbye, goodbye, cruel clarity that was dropped
into the bag of every day of the past:
goodbye to every gleam of clocks or oranges:
welcome oh shadow, periodic friend!
In this boat, or water, or death, or life,
one more time we unite, slumbering, resurrected:
we are the marriage of the night in the blood.
I don’t know who lives or dies, sleeps or wakes,
but it is your heart that delivers,
to my chest, the gifts of the dawn.

اکنون که این در شبانه را می بندیم ،
عشق من!
همراه من بیا! به تو در توی سایه
ها ....
رویاهایت را فرو گذار!
با آسمانت به چشمانم در آ !
در خونم جاری شو ! چونان رودخانه ای وحشی!


وداع با روشنای مهیب روز
که قطره قطره در جوال گذشته می چکد!
وداع با پرتو ساعت و نارنج !
سایه! دوست گاهگاهم! خوش آمدی!!


در این کشتی
یا در میانه امواج
در مرگ
یا در حیاتی تازه
دیگر بار به هم می پیوندیم*،
خواب آلود!
و باز می خیزیم :
چونان عروسی شب در خون!

نمی دانم کیست که می زید و می میرد
می خوابد و بر می خیزد
اما این قلب توست
که همه موهبتهای غروب را در سینه ام می پراکند!



پابلو نرودا